یک سه شنبه، یک کتاب
صرفنظر از عمق کم برخی مطالب و گذر سطحی نویسنده از آنها، احاطه کامل نویسنده به بیان مباحث فلسفی سده بیستم، داشتن نگاه نقادانه و به ویژه بیان روان و بدون ابهام آن از نقاط قوت این کتاب است. در ادامه به منظور آشنایی بیشتر دوستان به دیدگاههای مطرح در این اثر اشاره میگردد.
هر چند تحلیل اختصاص به فلسفه تحلیلی ندارد اما با این حال این جنبش که از آن به اتمیسم منطقی، پوزیتیویسم منطقی، تحلیل زبانی، تجربهگرایی منطقی و فلسفه تحلیل منطقی نیز یاد میشود، در پایان سده نوزدهم با فلاسفهای چون پیرس در آمریکا، مور و راسل در انگلستان و فرگه در آلمان آغاز گردید. اهم اندیشههای گوتلب فرگـه که در این اثر مورد توجه قرار گرفته عبارت است از: تأکید بر قانونهای بستگی و وابستگی درست و دقیق اندیشهها یا گزارهها به جای تأکید بر فرایند اندیشیدن یا حتی درست اندیشیدن، تأکید بر یگانگی معنا و تمایز آن از تصور، بیان نارساییها و کاستیهای منطق ارسطویی و بیان ویژگیهای منطق خود. پیشرو دیگر جنبش فلسفه تحلیلی جرالد ادوارد مور است که تقریباً برای تحلیل کار و هدفی شبیه تعریف قائل است. تأکید بر دستیابی به شناختن و فهمیدن از طریق فهم مشترک یا همگانی به جای فهمیدن از طریق بداهت عقل از دیگر اندیشههای مور در این کتاب است. نماینده دیگر فلسفه تحلیلی در این کتاب برتراند راسل است. راسل دارای گرایش به سنت تجربی انگلیسی، علاقهمند به منطق و ریاضی و همچون فلاسفه خردگرا در جستوجوی یقین است. وی نظامهای فلسفی را ناروشن میداند و توجهاش بر پدید آوردن زبان منطقی و آرمانی که از بیدقتیهای زبان طبیعی به دور باشد معطوف است. در نظر راسل منطق بخش بنیادی فلسفه و تحلیل منطقی روش کار آن است که در این رابطه «نظریه وصفها» را مطرح میسازد. از دیگر مباحث مطرح شده در رابطه با فلسفه راسل در این اثر عبارت است از: پیوند زبان و منطق و اندیشه با واقعیتها، انواع شناخت و رسیدن به نظریه مونیسم خنثی ویلیام جیمز. نویسنده در این بخش از اثر اشاراتی به تفاوت دیدگاه راسل با خردگرایان، فلاسفه تحلیلی و فلاسفه نظام پرداز دارد. چهره نامدار دیگر فلسفی تحلیلی لودویگ ویتگنشتاین است. از جمله عقاید اساسی ویتگنشتاین در این اثر عبارت است از: تأکید بر وابستگی زبان و اندیشه و جهان که در نهایت به آموزه اتمیسم منطقی میرسد. پایبندی وی به تصویرگری واقعها و رویدادها که بر اثر آن هر گزارهای را که درباره آنها نباشد بیمحتوا و بیمعنی میداند، «آن سو رونده» نامیدن منطق اخلاق و زیبایی شناسی، دعوت به سکوت درباره آنچه که نمیتوان سخن گفت، بحث از اراده و اختصاص دگرگونیهای جهان به مرزهای جهان و نه در واقعها. در این اثر اشارهای به تفاوت اندیشه ویتگنشتاین با راسل شده و همچنین اقدام ویتگنشتاین با کانت قابل سنجش دانسته شده و نه به زعم برخی با کار هیوم. نزدیک به یک دهه پس از انتشار «رساله فلسفی ـ منطقی» (1921)، ویتگنشتاین به اندیشههای بسیار ناسازگار با آنچه که در رساله آورده بود، روی میآورد. درهم شکستن چارچوب و مرزهای زبان، توجه به کارکرد زبان در زمینه زندگی فردی، زیستی و به ویژه اجتماعی و جنبههای مختلف آن، کاربرد تمثیل بازی در سخن گفتن از زبان و تأکید بر بازیهای زبانی، تأکید بر وابستگی معنا و کاربرد، معطوف ساختن توجه از روشنگری به پیرایشگری و درمانگری از اندیشههای ویتگنشتاین دوم است که در این کتاب مورد توجه قرار گرفته است. پوزیتیویسم منطقی: از دید نمایندگان پوزیتیویسم منطقی یعنی افرادی چون موریس شلیک، رودلف کارناپ، فردریش وایسمان، اتونویرات و... شناخت تنها از آن علم است و دعوی شناخت از سوی هر آنچه جز علم تجربی است، از فلسفه تا دین و الهیات و عرفان بیمعنی است. بیان پیشینه تأکید بر علم، تأکید بر روش تجربی به عنوان روشی یگانه برای همه علمها و زمینه یگانه شدن آنها، توجه ویژه بر رساله فلسفی ـ منطقی ویتگنشتاین، تأکید بر اصل سنجشپذیری، بیان دیدگاه فایگل در باب گزارهها، بیان نقش و کار فلسفه، نمودگرایی و فیزیکالیسم، انتقاد کارل پوپر از پوزیتیویسم منطقی و بیان دیدگاه وی در این زمینه، مطالبی است که در راستای پرداختن به این نگرش مورد توجه قرار گرفته است. علیرغم آنکه اندیشه بنیادی پوزیتیویسم منطقی با گذشت زمان اهمیت خود را از دست داد، پیگیری روش تحلیلی در کشورهای انگلیسی زبان ادامه یافت. نمونهای از این پیگیریها را میتوان در اندیشههای گیلبرت رایل؛ استاد فلسفه آکسفورد مشاهده کرد. رایل که بیشتر متأثر از اندیشههای ویتگنشتاین دوم است از روشنگری زبان سخن میگوید. تأکید بر بازشناختن ساختار نحوی و منطقی جملهها، روشن ساختن حد و جغرافیای کاربرد مفهومها، تعریف رایل از فلسفه تحلیلی، برگرداندن فرایندهای ذهنی به چگونگیهای رفتاری و تأکید بر عدم نیاز به کاتهگوریهای جداگانه از مباحث مرتبط با اندیشه رایل است که به همراه مقایسه کوتاهی میان او و کواین که وی نیز از نمایندگان فلسفه تحلیلی و منتقدان پوزیتیویسم منطقی است، مورد اشاره قرار گرفته است.
پـراگماتیـسم
پراگماتیسم نه یک مکتب بلکه بیشتر روش و نگرش فلسفی است که علیرغم داشتن نمایندگانی در اروپا، بیش از همه در آمریکا ظهور و بروز یافت. نمایندگان این فلسفه بر آزمون، کارایی و پیامدهای اندیشه تأکید دارند و بر اثر گرایشاتشان در دو دسته جای میگیرند: دستهای که بر جنبههای معنوی تأکید دارند مانند پیرس و جیمز و دستهای که بر طبیعتگرایی تأکید دارند از قبیل مید، دیوئی و رورتی. اندیشه بنیادی این فلسفه از پیرس و شهرت جهانی آن از جیمز است. چارلز ساندرس پیرس با نوشتن دو مقاله «تثبیت عقیده» و «چگونه اندیشههایمان را واضح سازیم» در پیدایش و تحول پراگماتیسم نقش ایفا کرد. وی علیرغم توجه به فلسفه کانت واژه عقیده یا باور (belief) را نه در معنای دقیق کانتی بلکه به معنای قضاوت و داوری و در مقابل شک بکار برد. پیرش شک را که شکی زنده و واقعی میداند نقطه آغاز پژوهش و هدف آن را دستیابی به باورهای تازه و تثبیت آنها در نظر میگیرد. سخن از روشهای چهارگانه پذیرش باورها و پایبندی به آنها، برتر دانستن روش پژوهش چهارم ـ روش علمی ـ و بیان ویژگیها و حد آن، حقیقت و واقعیت، اصل پراگماتیک، نگرش نسبت به جهان و نشانهشناسی از دیگر مباحث مرتبط با اندیشه پیرس است که به صورت مختصر مورد توجه قرار گرفته است. ویلیام جیمـز پراگماتیسم را کوششی برای پیوند دادن اندیشه و زندگی میداند و اصل پراگماتیک پیرس را به عنوان نظریهای درباره حقیقت اندیشهها و گزارهها بکار میبرد. نگرش جیمز به واقعیت و پیامدهای چنین نگرشی یعنی زمانبند بودن اندیشه، حقیقی کردن و حقیقی شدن، و تجربه دینی و حق باور داشتن، گزینش و آزادی اراده، برتری عواطف انسانی از قواعد فنی روش پژوهش، مونیسم خنثی و تلاش در جهت سازگار کردن علم و دین بخش دیگری از اندیشههای این فیلسوف آمریکایی در این اثر است. تأکید جورج هربرت مید به عنوان یک فیلسوف پراگماتیست بیش از هر چیز بر جنبههای اجتماعی و نقش آنها در تحول انسان است. وی منتقد واتسون؛ روانشناس رفتارگرای آمریکایی است و ذهن را نه یک واقعیت مستقل بلکه برآمده از کنشها و واکنشهای فرد با گروه، جامعه و رفتار جمعی میداند. در فلسفه جـان دیوئی گرایش علمی و پژوهشی پیرس، دید روانشناختی جیمز و رویکرد اجتماعی مید به هم گره میخورد و برای نشان دادن راهی که به تحول زندگی فردی و اجتماعی منجر شود، بکار گرفته میشود. او انسان را باشندهای زاده تحول و تحول یابنده میبیند؛ تحولی که از یک سو زیستی و طبیعی است و از سوی دیگر فرهنگی و اجتماعی یعنی تاریخی. نگرش دیوئی به آزادی، کاربرد واژه هوش به جای خرد، تأکید بر محیط و نقش آن در شکلگیری «خود» و دو سویه بودن رابطه، توجه به دموکراسی و پیوند آن با تربیت از دیگر اندیشههای بنیادی دیوئی است که در این کتاب به آن پرداخته شده است.
فلـسـفـه هستـی
بنابر عقیده رایج به درستی نمیتوان برای این نگرش سرآغازی را تعیین کرد اما نام فلسفه هستی تنها در سده بیستم مطرح گشت. برای فلاسفه هستی تنها اموری پرسیدنی هستند که با ژرفا و معنای زندگی و سرنوشت انسان پیوند داشته باشد. بر همین اساس بسیاری از نوشتههای این دسته از فلاسفه بیرون از روال عادی و سنت فلسفی و چه بسا گونهای از بیان نامستقیم است. در این اثر آشنایی با دو پیشرو این فلسفه یعنی نیچه و کییرکگور و همینطور دو ریکرد فلسفی هرمنوتیک و نمودشناسی مقدمه ورود به فلسفه هستی در سده بیستم عنوان شده است.
الف. فلاسفه پیشرو فلسفه هستی: کییرکگور و نیچه دو فیلسوف پیشرو فلسفه هستی هستند که در سده بیستم شناخته شدند. سورن کییرکگور در کاربرد واژه هستی (existence) ملهم از شلینگ است. از دید کییرکگور هستی یک کل یگانه و در واقع یگانگی نیروهای جان آدمی است و اندیشه با تمام اهمیت خود تنها جنبهای از هستی است. او در ژرفای این کل یگانه بر «شور» به عنوان یک زاینده تأکید دارد. کاربرد حقیقت در معنایی بسیار برتر از معنای رایج، ناخشنودی کییرکگور از جهان مسیحیت، بیان ویژگیهای مورد تأکید کییرکگور از قبیل سطحی بودن، غوغاگری و بیگانگی با سکوت و به ویژه اهمیت یافتن عامه و سلطه باورهای همگانی، اهمیت ویژه فرد نزد کییرکگور، سخن از سپهرهای سهگانه هستی از دیگر اندیشههای کییرکگور است که برخی به ایجاز و برخی با تفصیل بیان شده است. فردریک ویلهلم نیچه را نباید یک فیلسوف نظامساز و اندیشهپرداز بلکه بیش از هر چیز باید او را به عنوان یک جریان زنده، پویا، پیشرونده و گشاینده افقهای تازه دانست. وی فیلسوفی است که نه تنها قوالب به جا مانده از گذشته را در هم میشکند بلکه از ساخته و پرداختههای خود نیز گذر میکند. از این رو ارزش کار وی بیش از آنکه در فلسفهاش باشد در فلسفیدنی است که هر فلسفه و آموزه فلسفی را به عنوان پایگاهی میگیرد که باید از آن گذشت و فراتر رفت. از دیگر مطالب مطرح شده جهت معرفی اندیشه نیچه در اثر مذکور عبارتن است از: آموزههای اختصاصی فلسفه نیچه، ویژگیهای اندیشه نیچه، نگاه نیچه به فلاسفه، فرهنگ و هنر یونانی، نگرش وی نسبت به حقیقت، نگاه نیچه به اخلاق؛ جستوجوی تبارهای اخلاق، اخلاقستیزی او و تقسیم اخلاق به اخلاق بردگان و سروران، فضیلت و آرمان و در نهایت آموزه «ابـرمرد».
ب. رویکرد فلسفی هرمنوتیک و نمودشناسی (پدیدارشناسی): هرمنوتیک مأخوذ از واژه Hermes و به معنای تأویل و تفسیر است. هرمنوتیک که در ابتدا راه و روشی برای تفسیر کتابهای مقدس تورات و انجیل بود، در سده نوزدهم و به ویژه با کار شلایر ماخر به عنوان روشی برای فهمیدن در معنای گسترده آن بکار رفت و با کار ویلهلم دیلتی به عنوان روشی برای هر گونه دریافت ژرف بر پایه تجربههای زندگی و نیز روش دانشهای روحانی یا فرهنگی بکار گرفته شد. در این اثر اشارهای کوتاه به اندیشه ماخر شده و دیدگاه دیلتی با تفصیل بیشتری مورد توجه قرار گرفته است. واژه نمودشناسی در آثار فلسفی کانت و هگل نیز بکار رفته است اما توسط جان هوسرل است که نمودشناسی به عنوان یک روش و نگرش فلسفی اهمیت پیدا میکند. این نگرش فلسفی که به دنبال شناسایی ذات و این امر است که کاری کنیم که خود اشیاء خودشان را برای ما آشکار کنند، در فلسفه هوسرل با کلیدواژههایی چون «نگرش ذات»، «فروکاستن»، «خودداری از داوری»، «دانش معنا یا معنوی» و «توجه و رو کردن» بیان شده است.
ج. فلسفه هستی در سده بیستم: از جمله چهرههای فلسفه هستی در سده بیستم مارتین هایدگر است. هایدگر با ترکیب نمودشناسی و هرمنوتیک در هر دو تحولی پدید آورد به گونهای که در نمودشناسی از معنای هوسرلی دور شد و آن را به عنوان بودنشناسی مطرح ساخت و از سویی هرمنوتیک را نه به عنوان یک روش بلکه به عنوان یکی از ویژگیهای واقعیت انسانی مورد توجه قرار داد. پرسش اصلی هایدگر پرسش از معنای «بودن» یا «وجود» است. در نظر او وجود امکان است و معنای وجود را در انسان باید یافت. مباحث اصلی مورد توجه نویسنده جهت تبیین اندیشه هایدگر در این کتاب عبارتن است از: دازین و ویژگیهای آن، واکاوی واژههایی چون فنومنولوژی (متشکل از دو بخش فنومن و لوگوس)، حقیقت و جهان، بیان واژههای کلیدی هایدگر جهت فهمیدن و تفسیر؛ پیشداشت، پیشدریافت و از پیش دیدن، ناخود و نااصیل بودن در برابر خود بودن و از خود بیرون ایستادن. بخش دیگری از مباحث کتاب به بررسی هایدگر از پرسش لایبنیتس اختصاص مییابد: «چرا باشندگان هستند و نه هیچ؟» و «چرا اصلاً چیزی هست به جای آنکه نباشد؟». تفسیر واژه تکنولوژی، گسترش معنای تکنولوژی و اثرات آن نیز مطلبی است که مورد توجه نویسنده واقع شده است. اندیشههای ژان پل سارتر در این کتاب با توجه مستقیم به آثار خود او مد نظر قرار گرفته و نویسنده به شرح بخشهای مختلف آن میپردازد. کتاب «بودن و هیچ» سارتر با نفی دوگانگی نمود و بود، نمود و ذات و قوه و فعل آغاز میشود. وی در بخش دوم به بـودن بـرای خود میپردازد. سارتر در بخش سوم بررسی ارتباط انسان با دیگران را با نمود «شرم» آغاز کرده و آن را نتیجه گواه حضور دیگری و دیگران میداند. سخن سارتر در بخش چهارم آزادی است که در بخش دوم به تفصیل از آن سخن گفته بود. سارتر قسمت پایانی این بخش را به برترین آرمان انسان یا بودن برای خود اختصاص میدهد. کتابهای «اگزیستانسیالیسم چون انسانگرایی»، «نقد خرد دیالکتیکی» و «در بسته» سه اثر دیگر سارتر است که نویسنده محتوای موجود در آنها را بیان نموده است. بنابر عقیده کارل یاسپرس علیرغم پیشرفت در روش و بیان سیستماتیک فلسفه، درباره جوهر فلسفه نمیتوان از پیشرفت سخن گفت. او در جستوجوی این جوهر و معناست؛ از این رو فلسفه او بازیافتن آن معنا، فراخواندن به آن و پیوستن آن به زندگی و وضعیت فعلی و هستی انسانی است. نگاه یاسپرس به فلسفه و علم، بودنشناسی که وی آن را آموزهای درباره کاتهگوریها میداند، آزمونهای سهگانه فلسفه، سپهرهای چهارگانه واقعیت یا جهان، روشنگری هستی، پرداختن به بستگیهای من و تن و من و جامعه، سخن از آزمون روبهرو شدن با فرارونده، راز و رمز و دموکراسی اندیشههای دیگری است از فلسفه یاسپرس در این کتاب. گابریل مارسل فیلسوفی است که اندیشیدن خود را اندیشیدن همراه با تعهد میداند؛ تعهدی به تمام انسانها. او خود را یک لیبرال اما لیبرالی که به محدودیت لیبرالیسم آگاه است به شمار میآورد. مارسل به بررسی هستی انسانی و وضعیت او در جهان کنونی میپردازد. وضعیتی که از آن به «تهی شدن جهان» تعبیر میکند. بیان نقش و تکلیف فیلسوف، انواع اندیشیدن یا بازاندیشی، تمایز میان مسئله و راز و بررسی نمودشناسانه مارسل درباره بودن و داشتن از دیگر اندیشههای مورد توجه قرار گرفته از این فیلسوف اگزیستانس است.
د. ساختارگرایـی: ساختارگرایی که با کار مردمشناس فرانسوی کلود لوی استروس در فرانسه پدید آمد، بر زمینه کار فردیناند دوسوسور قرار داشت. لوی استروس ساختار را به عنوان قانون کلی در نظر گرفت که رویدادهای گوناگون را در دورههای متفاوت تاریخی به نحو یکسان در بر میگرفت. بیان مختصر اندبشههای لوی استروس و واکنشهایی که ساختارگرایی با آن مواجه شد، قسمت پایانی مباحث فلسفه هستی در این کتاب است.
پـست مدرنیـسم
واژه Post در پستمدرنیسم برخلاف کاربرد آن در Post structuralism چندان روشن نیست؛ چرا که نمایندگان این نگرش درباره آن تعبیرات متفاوتی بکار بردهاند و این تفاوت تعابیر در آنچه که «مدرن» نامیده میشود نیز وجود دارد. چهرههای شاخص این نگرش فلسفی افرادی چون ژان فرانسوا لیوتار، میشل فوکو، ژاک دریدا و ریچارد رورتی هستند. ژان فرانسوا لیوتار در کوتاهترین تعریف پستمدرنیسم را «ناباوری به فراروایتها» نامیده است. وی با تأکید بر مفهوم بازیهای زبانی ویتگنشتاین از ناهمگن بودن قلمروهای گوناگون سخن میگوید که قواعد آنها را نمیتوان در زیر قاعدهای کلی و فراگیر قرار داد. تحولپذیری دانش با گام نهادن جامعه به ادوار مختلف، پیوستن دانش و قدرت به یکدیگر، تقسیمبندی دانش به دانش علمی و روایتی و بیان ویژگیهای دانش علمی پستمدرن از جمله موارد مورد توجه نویسنده جهت تبیین اندیشه لیوتار است. میشل فوکو متأثر از نیچه، مارکس و فروید بوده و از این رو همچون آنها بر پیوند دانش و قدرت تأکید میکند. وی تکیه بر فرد را به عنوان فرد، سوژه یا من شناسنده ناروا میداند و به رابطههای اجتماعی همچون شبکهای از رابطههای قدرتی نگاه میکند که فرد را در سیطره خود گرفته و به او شکل میدهد. خردمندی نزد او یک چگونگی کلی نیست بلکه برآمده از معیارهای ویژه هر جامعه و دوره است. ژاک دریـدا به عنوان چهره دیگری از نگرش فلسفی پستمدرن بیشتر متأثر از هوسرل و هایدگر است. وی همچون هایدگر فلسفه غرب را در سراسر تاریخ آن پایبند متافیزیک دانست و از آن به «متافیزیک حضور» تعبیر کرد. وی به جای زبان چون گفتار بر نوشتار تأکید میکند و برای رساندن این معنی واژه Logocentrism را بکار میبرد که هم به معنی گفتارـ محوری است و هم به معنی خرد ـ محوری. بیان تفاوت معنایی با کاربرد واژه differance، ساختشکنی، تعبیر زبان به بازی نشانهها و تفاوتهای موجود بین آنها، عدم امکان فراروی از زبان و در نظر گرفتن آن به عنوان نشانی از واقعیت فراتر از دیگر مباحث ذکر شده در رابطه با اندیشه دریدا میباشد. ریچارد رورتی فیلسوف آمریکایی نئوپراگماتیست یکی دیگر از نمایندگان نگرش فلسفی پستمدرن است که در پروراندن اندیشههای پستمدرن نگاهی خوشبینانه دارد. رورتی به دنبال درمان بیماریها و شکستن ساختارهاست؛ چه آنهایی که از دوران باستان همچون یک سنت فلسفی به جا مانده و چه اندیشههایی که از آغاز دوران مدرن بر آن تأکید شده است. وی برای رد امکان دانششناسی و جانشینهای آن بر دیدگاه تاریخنگارانه، پراگماتیسم، کلگرایی و دور هرمنوتیکی تأکید دارد. از دیگر اندیشههای تشریح شده در رابطه با نگرش فلسفی رورتی در این کتاب عبارت است از: کنار گذاشتن مفهوم «علم دقیق» و تأکید بر وابستگی اندیشهها به زمینههای فرهنگی و اجتماعی، مخالف با سنت افلاطونی ـ کانتی، نسبت دادن همه چیز به پیشامدها و رویدادهای اتفاقی، کنار گذاشتن ذات و بنیاد، بیان اشکال موجود در تشبیه ویتگنشتاین، نادرست دانستن جستوجوی اصلها و بنیادهای ژرف که آنها را همچون آیزایا برلین «بیماری متافیزیکی» دانسته، طنزگـرایی، تأکید بر کار شاعران، داستانسرایان و نویسندگان، قرار دادن فیلسوفان پیرو سنت افلاطونی ـ کانتی در برابر تاریخانگاران و ارائه تقسیمبندی دوگانه از فلاسفه تاریخانگار و در نهایت تأکید بر پدید آوردن حس همدردی در کنار تأکیدی که بر پرورش اندیشه نقادانه دارد.
نظریـه انتقادی (مکتب فرانکفورت)
نظریه انتقادی عنوانی است برای نامیدن اندیشه روشنفکرانی که در «موسسه پژوهش اجتماعی در فرانکفورت» فعالیت میکردند. یعنی افرادی چون ماکس هورکهایمر، تئودور آدورنو، هربرت مارکوزه و یورگن هابرماس. کار این نمایندگان بیش از هر چیز بازنگری انتقادی اندیشه و روش دیالکتیکی هگل و مارکس و بازسازی آن با تکیه بر شرایط اجتماعی و سیاسی سده بیستم بود. اندیشههای اساسی مطرح از ماکس هورکهایمر در این اثر عبارت است از: بسته دانستن فلسفه تاریخ هگل و تأکید بر باز بودن دیالکتیک ماتریالیستی، تأکید بر تفاوت و تنش میان موضوع و مفهوم، ناروا بودن بدست دادن معیارهای کلی برای نظریه انتقادی، تأکید بر پژوهشهای میانرشتهای، دفاع از جهان آزاد در برابر فاشیسم، نازیسم و استالینیسم. در این اثر از اندیشههای هورکهایمر در رابطه با نظریه انتقادی و اهداف، ویژگیها و کارکردهای آن به تفصیل سخن گفته شده است. در رابطه با دیدگاه تئودور آدورنو از جنبه مورد پذیرش و غرقابل پذیرش دیالکتیک هگل و مارکس، تأکید بر جنبه نفی دیالکتیک، پدید آمدن مفهومهای شناسنده و موضوع شناسایی در نسبت با یکدیگر و زمینه حقیقی پیدایش ایدئولوژیهای سلطهگرا سخن به میان آمده است. سومین نماینده برجسته اندیشه انتقادی هربرت مارکوزه است. در این قسمت نویسنده از کتابهای مارکوزه؛ خرد و انقلاب، هگل و پیدایش نظریه اجتماعی و فلسفه و نظریه انتقادی جهت تبیین و تفهیم هر چه بیشتر اندیشههای مارکوزه بسیار بهره گرفته است. بیان جنبههای مشترک دیدگاه مارکوزه با هورکهایمر و آدورنو، سخن از جامعه بهنجار و نابهنجار و اشاره مختصر به توجه مارکوزه به زیباییشناسی از دیگر مباحث مورد توجه در این کتاب است. در رابطه با یورگن هابرماس به عنوان نماینده فعلی مکتب فرانکفورت، زمینههای مورد توجه نویسنده جهت معرفی این متفکر عبارت است از: تأکید هابرماس بر نقش خرد و امید وی به کارگر شدن آن در زندگی اجتماعی و نهادینه شدن آن در سازمان جامعه، تأکید بر اهمیت دانششناسی به عنوان زمینه لازم برای نظریه اجتماعی و بیان اثرات غیرقابلانکار آن که به تبع او را وادار به بررسی ماهیت دانش و انواع آن و بستگی آنها با دلبستگیهای انسانی میکند. بازسازی اندیشه ماتریالیسم تاریخی مارکس، نظرات هابرماس در رابطه با جنبه مثبت و منفی پژوهش وبر در رابطه با تأثیر اخلاق پروتستانی در پیدایش جامعه سرمایهداری، تلاش هابرماس در جهت پیوند اندیشه مارکس و وبر، متفاوت بودن روند عقلانی شدن هابرماس با دیگر اعضای مکتب انتقادی و همچنین نمایندگان پست مدرن به دلیل توجه به جنبههای مثبت و تکیه بر دو مفهوم «جهان زندگانی» و «سپهر یا فضای همگانی» به منظور روشنگری آنها و در نهایت تلاش هابرماس برای یافتن راههای اندیشیدن و ارتباط درست و معیارهایی برای پی بردن به نادرستی گفتارهای «به گونه نظاممند به بیراهه برده شده» و رهایی از آنها.
در بین کتابهای مختلف فلسفی مرتبط با رشتمون که در این دو سال مرور کردم، این کتاب تفاوت زیادی با کتابهای دیگه داشت.
به نظرم نگاه انتقادی و تحلیلی نویسنده و جمع بندی نگرشهای فلسفی سده بیستم در انتهای کتاب از وجوه تمایز این کتاب بود.
آشنایی و آگاهی از مکاتب فلسفی و اندیشه های فیلسوفان پیش نیاز رجوع به این کتاب هست