خلاصه جلسه سخنرانی پروفسور دینانی در دانشگاه اصفهان
رابـطـه عقـل و دیـن
تهیه و تنظیم: شهناز شهریاری نیسیانی
دانشجوی دکتری فلسفه تعلیم و تربیت دانشگاه اصفهان
سخنرانی جناب پروفسور غلامحسین دینانی مورخ 26/8/94 با محوریت موضوع رابطه عقل و دین در تالار صائب دانشگاه اصفهان برگزار گردید. مباحث مورد نظر جهت بحث عبارت بود از: تکلیف عقل و دین چیست ؟ جایگاه عقل در حوزه تفسیر دین چیست؟ قلمرو آن چیست؟ حجیتش چه مقدار است؟ آیا دین بدون عقل معنی میدهد؟ و اینکه از آن طرف خیلی از افراد داعیه دارند که هر چیزی را که عقل نفهمد دین نیست و کأن عقل خودبنیاد است.
حق شرح و تفسیر مباحث فوق چنانچه جناب استاد در پایان سخنرانی متذکر شدند به دلیل محدودیت وقت آنچنان که باید ادا نشده است. متن ذیل گزارشی است از سخنرانی جناب استاد و پاسخ ایشان به پرسشهای دانشجویان حاضر در جلسه.
الف) سخنرانی جناب استاد دینـانـی
سخنرانی جناب استاد با تأکید بر دو آیهای که قاری محترم در ابتدای جلسه قرائت فرمودند و در ارتباط و تناسب با موضوع آغاز گردید.
خود خود است البته اما هر
خودی |
|
خود شود آنگه که جوید
بیـخودی |
بیـخودی جویی همان نور
خداست |
|
آن کسی خود شد که غرق
بیـخودیست |
«وَ لَقَدْ جِئْتُمُونَا فُرَادَى کَمَا خَلَقْنَاکُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ...»
«... وَیَجْعَلُ الرِّجْسَ عَلَى الَّذِینَ لاَ یَعْقِلُونَ»
آیه اول: خداوند متعال میفرماید: ما شما را فرادا (تنها) محشور کردیم و دوباره تنها خواهید شد. در آغاز فردی تنها و در پایان هم فردی تنها خواهید بود.
آیه دوم: خداوند پلیدی و بدبختی را برای کسانی قرار میدهد که تعقل نمیکنند؛ تعقل نکردن و نفهمیدن بدبختی است.
چـه کسی تنهاست؟
مادامی که به چیزی تعلق داریم و به چیزی فکر میکنیم تنها نیستیم. تنهایی آنجاست که هیچ تعلقی به شیء من الاشیاء نداشته باشیم. برای تنهایی باید از خود فاصله گرفت. تا زمانی که میگوییم من روح دارم، جسم دارم، موقعیت دارم، علم دارم و... نتوانستهایم از خود فاصله بگیریم. اگر کسی بتواند خود را از دنیا و حتی آخرت؛ بهشت و جهنم جدا کند، از تن و روح جدا کند و... این تنهایی است و «خود» این است. هیچ موجودی نمیتواند این کار را انجام دهد؛ نه جماد و نبات و حیوان و نـه انسان. موجودی که در عالم هستی تنها باشد و هیچ چیز جز او نباشد قابل تصور نیست جز حق تبارک و تعالی.
زمانی این تصور نادرست وجود داشت: «کان الله و لم یکن معه شی» که بنابر فرموده عارفی بزرگ هم اکنون نیز همینگونه است و کسی در مرتبه الوهیت با خداوند نیست «الـآن کما کان». بنابراین خداوند منالازل الی الابد تنهاست و جز خداوند این سخن شایسته هیچ موجودی نیست. آنجا که خدا هست هیچ موجودی نیست؛ لیس له نظیر، لیس له شبیه، لیس له کف.
خداوند در قرآن میفرماید انسان را فرادا آفریدیم. از بین موجودات تنها انسان است که میتواند تنهایی را بفهمد نه اینکه انسان تنهاست. حتی آن زاهدی که در زاویه نشسته و به جای دیالوگ، منولوگ دارد آن هم تنها نیست. همانطور که دانشمندان غربی هم میگویند منولوگ نداریم و همیشه دیالوگ داریم. هنگامی که تنهای تنها هستیم و با خود میاندیشیم «با خودم در خلوتم تنها نیم» داریم حرف میزنیم و مستمع این حرفها خود ما هستیم. بنابراین هنگامی که در خلوت خود میاندیشیم با خودمان حرف میزنیم و این دیالوگی است ظریف و لذا منولوگ نداریم.
چرا انسان از ابتدا تنها بوده؟
زیرا انسان بزرگترین مخلوق است و والاترین انسان حضرت ختمی مرتبت (ص) هستند. انسان بزرگترین مخلوق خداست و خداوند تمام قدرتش را که غیرمتناهی است در خلق انسان بکار برده است. انسان اثر همه قدرت خدا و قدرت همه اثر خداست (البته انسانی که انسان شود نه انسان معمولی) و انسان تنها موجودی است که از معنی صحبت میکند.
معنی چیست و کجاست؟
انسان بدون معنی نمیتواند زندگی کند و افرادی چون صادق هدایت و کافکا که خودکشی کردند به نقطهای رسیدند که برای زندگی معنی نمیفهمیدند. انسان تنها موجودی است که معنی را میفهمد البته تا وقتی که بدبین نشود. معنی فراگیر است و در همه جا وجود دارد اما در شرایط ظهور میکند؛ لذا باید شرایط ظهور معنی را فراهم کنیم. در واقع معنی برای ما به مقداری ظاهر میشود که شرایط ظهورش را فراهم کرده باشیم. بیشترین شرایط ظهور معنی در تفسیر است و ما با تفسیر به معنی میرسیم. اختلاف نظرها به تعداد انسانهاست و لذا به تعداد انسانها میتواند تفسیر وجود داشته باشد.
تو طبع دقیقِ بین نداری ور
نـه |
|
در یک کلمه هزار معنی درج
است |
تفسیر طریق رسیدن به معنی است و انسانی که تفسیر نداند معنی بلد نیست. تفسیر با سخن انجام میشود و انسان حیوان ناطق است. و سخنگوست چون عاقل است و سخن ظهور عقل است. هنگامی که گفته میشود ناطق است یعنی عاقل است و اگر مطلقا عقل نداشته باشد نمیتواند حرف بزند. فکر ماجراست. هیچ ماجرایی در عالم به اندازه فکر ماجرا نیست. وحشتناکترین جنگهای عالم ماجراست چون فکر و اندیشه در آن وجود دارد. فکر ماجراست چون میپرسد و فقط انسان است که میپرسد و این سؤالات لایتناهی است. با هر سؤال و جوابی یک معنی ظهور پیدا میکند و معنی لایتناهی است و این سؤال و جواب تا ابد ادامه دارد؛ همواره سؤال، همواره جواب و همواره ظهور معنی. بنابراین معنی همه جا هست و غیرمتناهیست.
گفت المعنی هو الله شیخ دین
|
|
بحر معنیهای رب العالـمین |
(شمس تبریزی).
فلـسفه؛ کار فلسفه چیست؟
کاف کفر ای جان به حق
الـمعرفـه |
|
خوشترم آیـد ز فـاء فـلسفه |
چونکه این علم لزج چون ره
زند |
|
بیشتر بر مـردم آگـه زنـد |
(عطار نیشابوری).
فلسفه خطرناک است و انسان را گمراه میکند؛ چرا که میپرسد و قانع هم نمیشود. فلسفه سؤالاتی را مطرح میکند مثلاً در مورد ذات، و انسانهایی که استعداد ندارند گمراه میشوند و افرادی چون عطار که مخالف فلسفه هستند درست گفتهاند. فلسفه گمراه کننده است. اما فلسفه به همان اندازه که خطرناک است به همان اندازه راهنماست و هدایتش خیلی قوی است. عقل را بالا میبرد «... و یجعل الرجس...» و «لایعقلون» کسانی هستند که تعقل منطقی ندارند. فلسفه تعقل را پاک میکند؛ فلسفه افسونزدایی و افسانهزدایی میکند. انسان طبع افسانهپرست دارد و گرفتار افسون است. قرآن میفرماید: «اساطیر الاولین» و این فلسفه است که اسطورهزدایی میکند و اسطوره و منطق را از هم بازمیشناساند و با میزان منطق بیان میکند که این صحیح است و آن غلط.
منظور عقل در این بحث عقل آدمیان نیست.
گر از بساط زمین عقل منعدم
گردد |
|
به خودگمان نبردهیچ کس که نادان است |
(سعدی شیرازی).
و یـا: همه را عقل کمال نماید و فرزند را به جمال.
منظور از عقل، عقل به ما هو عقل است؛ عقلی که نخستین آفریده خداست. «اول ما خلق الله، الـعقل» (اصول کافی). کار فلسفه این است که از همه چیز میپرسد و همه چیز را زیر سؤال میبرد.
ز دور اندیشـی عـقل فضولی |
|
یکی شد فـلسفی دیگر حلولی |
فلسفه میپرسد و به زودی هم قانع نمیشود. فلسفه میگوید معقول حرف بزن. فلسفه افسانهزدایی و اسطورهزدایی میکند و گمراه هم میکند. از جمله فلاسفه گمراه و بیدین در غرب برتراند راسل است. کتابی دارد به نام «چرا من مسیحی نیستم». در جهان اسلام محمدبن زکریای رازی فیلسوف بیدین است. وجود فیلسوف بیدین دلیل بر بد بودن فلسفه نیست. فلسفه رهزن است و انسان را گمراه میکند. اما وقتی هدایت کند به خوبی هدایت میکند و تمام اسطورهها را از ذهن بیرون میریزد. انسانی که فیلسوف نباشد و فلسفه نداند ذهنش اسطورهمآب است. چنین انسانی خود را برحق میداند و سرسختانه به عقاید و معتقدات خود پایبند است و چنین تعصبهایی است که باعث میشود فرد خودش را فدای اوهامش کند. در تعصب ایمان هست اما ایمان به توهم خود و از عقل و فلسفه خبری نیست. عقیده داشتن خوب است اما عقیده معقول و نه هر وهمی. «... و یجعل الرجس على الذین لا یعقلون». معتقد است اما تعقل نمیکند و نمیداند. انسان باید تعقل پیدا کند.
در پاسخ کسانی که میگویند ما طرفدار عقل هستیم، فلسفه بد است باید گفت که کار فلسفه تعقل است. فلسفه تعقل میکند و منطق را ساخته است. عقل منطق را ساخته و اگر انسانی رعایت شرایط منطق و موازین منطقی را کند خطا نمیکند. فیلسوف تعقل میکند و این همان کار فلسفه است. ریشه لغت فلسفه هم فیلوسوفیاست؛ دوستدار حکمت و تعقل، و تنها چنین فردی فیلسوف است. برخی از مؤمنینی که با فلسفه مخالف هستند میگوید که با عقل مخالفتی نداریم و ما هم تعقل داریم. در مواجهه با این قبیل افراد باید از آنها پرسید که میزان تعقلشان چیست؟ اگر میزانی نداشته باشد و تنها بگوید تعقل دارم و از عقل خود راضی باشد، همچنان با فلسفه مخالفت میورزد اما اگر اهل تعقل شود دیگر با فلسفه مخالفتی نخواهد داشت. هنگامی که فردی از این افراد بگوید سخن این فیلسوف بر طبق این موازین منطقی اشتباه است، آن وقت سخنش قابل پذیرش است.
ب) پرسشهای مطرح شده در جلسه و پاسخ جناب استاد
1.مقصود از آزاد اندیشی چیست و اساساً حد و مرز آزاد اندیشی در دین چیست؟
پاسخ: آزادی ملک طلق عقل است. اگر عقل نباشد آزادی هیچ معنایی ندارد. پس عقل به حسب ذات آزاد است اما همین عقل گاهی گرفتار قوم، نژاد، قبیله، پول و حتی تعصب دینی میشود. هنگاهی که انسان متعصب شد چیزی به او القاء شده که نمیخواهد آن را رها کند و چنین فردی دیگر آزاد نیست. همان گونه که در بحث نیز مطرح شد انسان بتواند از خودش فاصله بگیرد؛ یعنی درست است که عقیده دارد اما یک لحظه عقاید و پیشداوریهایش را در پرانتز قرار دهد و صرف نظر از باورهایش گوش دهد و با عقل خود بسنجد که آیا موازین منطقی دارد یا خیر و اگر ندارد آن را نپذیرد. بنابراین آزادی یعنی بتوانی پیشداوریهای خود را در پرانتز قرار دهی و از تمام آنها رها شوی و سخن تازه را بشنوی و بسنجی. بعد از سنجش و انتخاب نیز باید دوباره بشنود و بسنجد و بعد از پذیرش باز هم بشنود و این فرایند تا آخرین نفس باید همچنان ادامه داشته باشد. بشنو و بسنج. بفهم تا فهمیده شوی و این است معنای آزادی.
حین سخن تازه بگو تا دو
جهان تازه شود |
|
بگذرد از حد و جهان بیحد و
اندازه شود |
(مولوی).
2.همین عقلی که از آن طرفداری میشود میگوید نیازی به دین نیست، بدون دین هم میشود در این دنیا سعادتمند بود. چرا خود را در بند احکام و قوانین میکنی. حالا عقل خوب است یا دین؟
پاسخ: عقل ضمن آنکه از همه چیز میپرسد و همه چیز را زیر سیطره قرار میدهد و هیچ چیزی را از خود بالاتر نمیداند و متکبر مینماید، متواضعترین موجود در عالم هستی است. عقل فعال است اما به جایی میرسد که خودش به خودش میگوید که نمیفهمم. عقل با این قدرت لایتناهی به یک جایی میرسد که میگوید نمیدانم. ذات حق تعالی چیست؟ نمیدانم. غیرمتنهاهی چیست؟ نمیتوانم تصور کنم. بنابراین خود عقل محدودیتش را میفهمد و میگوید اینجا ناتوانم. بعد از اینکه به ناتوانی خود اقرار کرد میگوید انبیاء از جانب خدا آمدند. آنها به دلیل روشن ضمیریشان با خدا ارتباط مستقیم داشته و به صحبتها گوش میدهند. همین مؤمنانی که مؤمن شدند و عقل و فلسفه را دور میاندازند، ایمان و دین را با عقل اختیار کردهاند نه با بیعقلی.
3.عرفا عباراتی دارند که دو پهلوست از قبیل «پای استدلالیان چوبین بود» یا آن عبارت که «از قیاسات عقل یونانی نبری ره به ذوق ایمانی». این دو پهلو بودنها را چگونه جواب دهیم؟
پاسخ: هر سخنی دو پهلوست و نه تنها سخن عرفا. «در هر کلمه هزار معنی درج است». خاصیت سخن دو پهلو بودن است. عظمت سخن در این است و فیلسوف هم سخنش دو پهلوست. باید توان فهمیدن داشته باشیم. آنکه میگوید پای استدلالیان چوبین بود و بعد اشاره میکند به یونانیها، درست. محمدبن زکریای رازی نیز فیلسوف است که منحرف شده اما همین عقل به او میگوید که منحرف شدی و گوش بده. با همان استدلال اگر دقت بیشتری کنی برمیگردی. عقل است که آن را برمیگرداند. بنابراین عقل اشتباه میکند و باز خود عقل اشتباهش را میفهمد و چون اشتباه خود را میفهمد سعی میکند راه بهتری پیدا کند.
4. نقش ولایت در عرفان با آن نقش استدلال عقل را چگونه میتوان جمع کرد؟
پاسخ: عرفان یعنی ولایت. هر نبی اگر ولایت نداشته باشد نبی نیست. دایره نبوت هر پیامبری به اندازه ولایتش است. ولایت دو جنبه دارد: یلالرب و یلالخلق. انسان یک جانب به سوی خدا دارد و یک جانب به سوی خلق. آن رو که به سوی خداست را یلالرب میگویند که همان ولایت است و آنر رویی که به سوی خلق است را یلالخلق گویند و آن نبوت است. انبیاء از خدا به سوی خلق میآیند و اولیاء از خلق به سوی خدا میروند. خود انبیاء ابتدا به سوی خدا میروند تا بعد بتوانند به سوی خلق بیایند. عرفان بدون ولایت هیچ معنیای ندارد و این تسلیمپذیر بودن را میرساند و انسان وقتی میفهمد، تسلیم میشود.
5.نقش فلسفه در تمدنزایی شیعه کجاست؟
پاسخ: اصلاً پیدایش شیعه تعقل بوده. ما اگر تعقل نداشتیم شیعه نمیشدیم. امروز در جهان اسلام نسبت شیعهاش به مسلمین خیلی کم است و نطفه شیعه را ابتدا ایرانیها فهمیدند. تشیع چیزی مقابل اسلام نیست. تشیع فهم درست اسلام و قرآن است و این را ایرانیها بهتر از دیگران فهمیدند. «سلمان منا اهل البیت». تشیع نتیجه تعقل بوده و تشیع یعنی فهم درست اسلام.
6.آیا فلسفه اسلامی در سیر خودش در ملاصدرا دچار تقلیلگرایی نشده است؟
بله، دچار تقلیلگرایی شده است. فلسفه در جهان اسلام همیشه دچار مشکل بوده و نه تنها در غرب. قشریون همیشه مشکلاتی را برای فلسفه ایجاد کردند. ابنسینا در تمام عمر متواری بود و ملاصدرا به کهک تبعید شد. فلسفه همیشه از جانب قشریون و متعصبان دچار مشکل بوده، الان هم هست و در آینده هم خواهد بود. قبل از ملاصدرا غزالی در دوره اول عمرش کتاب تهافتالفلاسفه را نوشت و این کتاب ریشه فلسفه را در جهان اسلام خشک کرد؛ در مصر و عراق و ... . در ایران هم ضربه کاری وارد آورد اما خشک نشد. در عربستان کاملاً خشک شد به گونهای که در طول تاریخ حتی یک فیلسوف نداریم و فلسفه هم تدریسش حرام است. در این کشور تنها علم عقیده تدریس میشود آن هم بدون کلام و فلسفه. این همان اثر تهافتالفلاسفه غزالی است اما چراغ فلسفه در ایران هر چند ضعیف شد اما هیچگاه خاموش نشد. بعد از ملاصدرا هم بزرگانی آمدند که همچنان مخالفانی داشتند و در غرب هم به همین گونه بوده است.
7.آیا به علوم اسلامی انسانی ـ اسلامی قائل هستید؟
بله اما خیلی سخت است. باور ندارم که هنوز مؤفق است اما شدنی است.
8.فرمودید «در یک کلمه هزار معنی درج است». این هزاران معنی چه رابطهای با معانی خوب و بد از یک موضوع دارد؟
پاسخ: خوب و بد عنصر این عالم است. نه تنها کلمه بلکه عالم از خوب و بد است و اگر بد در این عالم نبود زندگی ملالانگیز بود. اگر بد نباشد خوب اصلاً معنی ندارد. «تعرف الاشیاء بالاضدادها». عالم، عالم تضاد است لذا معانی هم خوب و هم بد دارد و باید سعی کرد با درایت و عقل و منطق خوب را از بد تشخیص داد.
9.منظور از فلسفه اسلامی چیست؟ آیا فلسفه فیلسوفان مسلمان است؟
پاسخ: این یک اشتباه بزرگ است. فلسفه نه اسلامی است نه یونانی و نه غربی است و نه شرقی (این عقیده شخصی جناب استاد است و معتقد است مخالفان بسیاری هم دارد). فلسفه، فلسفه است. وطن ندارد. انترناسیونالیست است. فلسفه عقل است، زمان ندارد و جغرافیا و مکان ندارد. اما کسی که در فرهنگ اسلامی تفلسف میکند مثل ابنسینا و ملاصدرا، این را میگوییم اسلامی. یعنی در فضای اسلامی این تفکر رشد کرده است. در یونان افلاطون و ارسطو میگویند یونانی، چون در فضای یونان رشد کرده است. اما فلسفه به هیچ جا وابسته نیست لذا فلسفه اسلامی یعنی فلسفهای که فیلسوفانش در جهان اسلام رشد کردهاند.
10.چرا در قرآن برهان فلسفی بالمعنی الاخص ارائه نمیشود؟
پاسخ: همه برهانها برهان است. علیالاطلاق هیچ واژهای در قرآن کریم به اندازه «یعقلون، تعقلون، یتفکرون، لایتفکرون و...» و مواد آنها تکرار نشده است و وجود این چند واژه فکری در قرآن یعنی اینکه فکر و عقل و علم در قرآن عظمت دارد.
11.حد و حصر تنزیه و تشبیه چه قدر است و تا کجا اسطورهزدایی کنیم؟
پاسخ: اسطورهزدایی با تشبیه و تنزیه فرق دارد. اسطورهزدایی یعنی هر سخنی که میشنوید و هر حکایتی را که میخوانید با موازین عقل و منطق بسنجید که تا چه اندازه معقول است. اگر معقول است بپذیرید و چنانچه معقول نیست رد کنید. این اسطورهزدایی است اما تشبیه و تنزیه یک مسئله توحیدی است که بسیار گسترده است و فعلاً امکان وارد شدن به آن وجود ندارد. به طور مختصر هم تشبیه غلط است و هم تنزیه و بین تشبیه و تنزیه یک راهی است که از مو باریکتر و از شمشیر برندهتر است. آن باریکتر از مو و برندهتر از شمشیر حد وسط تشبیه و تنزیه است.
"... فلسفه رهزن است و انسان را گمراه میکند. اما وقتی هدایت کند به خوبی هدایت میکند و تمام اسطورهها را از ذهن بیرون میریزد...."
..........
پس چرا ما نه گمراه شده ایم و نه خوب هدایت شده ایم!؟